من نمیدونم بقیه ی ادمها ساعت 12شب چه کارهایی انجام میدند اما من نشستم روی پتوم سمت راستم خنده دارترین کتاب جهان که فقط دوبار لبخند روی لبم اورده. روبه روم تلویزیون که داره برای بار صدم پایتختا نشون میده نقی به ارسطور میگه من نگفتم تو کیف زن وبچه ی منا بزن اما ازاین درخت پرتقال نکن درخت امانته تا بار صدم متوجه این جمله نشده بودم اصلا فیلم بعداز ساعت 12 حرفهایی توش داره که ساعت 9صبح نداره مثل ادما صبح تاشب فقط یه مشت اتفاقات مسخره وتکراری شب سیل اتفاقات، اتفاقاتی که همش توی ذهن می افته دوست دارم شبها راه بیفتم برم توی ذهن تک تک ادمها من بعضی وقتها قبل خواب به چیزهای ترسناک فکر میکنم بعد از ترس خوابم نمیبره مغزم شروع میکنه به پیدا کردن حواس پرتی اخرم بین ترس وحواس پرتی خوابم میبره دیشب خوابتا دیدم از صبح که بیدارشدم به خوابما وتو لعنت فرستادم تاهمین الان نمیفهمم من حتی بهت فکرم نمیکردم شاهدم دارم مغزم شاهدمه، برا چی خوابتا دیدم که یادت بیفتم که تهش به چی برسم اصلا چرا باید خواب کسی که تاحالا باهاش حرف نزدما ببینم همه ی این اتفاقات به خاطر ذهن به هم ریخته امه اصلا از کجا معلوم شاید اگه ذهن به هم ریخته ام راست وریست بشه بشینم ودوباره فکر کنم ببینم اونی که تو خواب دیدم تو بودی!؟میخاستم امشب بنویسم ادما را بعد 12 شب چه شکلی میبینم اما من همیشه ذهنم منحرف میشه  با یک مشت خزعبلات بی سر وته:/


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها