من هیچ وقت نفهمیدم زن بابابزرگ دوستش داشت یا نه اما الان تقریبا مطمئن شدم که دوستش نداشت. وقتی عملش کردیم مدام زنگ میزد اما تنها چیزی که می گفت این جمله بود نیاریدش خونه!! آوردیمش خونه خودمون اما یه روز قبل از عید گفت من میخام خونه خودم باشم نه اینکه اونجا راحت باشه نه خجالت میکشید فقط ده روز دووم اورد . بابا قبول نکرد خونشون ختم بگیریم. ختمشا اینجا گرفتیم خونه خودمون. وقتی زن بابابزرگ از در اومد تو شروع کرد به گریه کردن اون لحظه با خودم فک کردم خب شاید یه زمانایی ام دوستش داشته اما شب از صدای قهقه های مسخره اش به اتاق پناه برده بودیم صبح که شد با اومدن ادم ها ناله های اونم برگشت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها