تعداد شبهایی که تا این موقع بیدار باشم شاید به 20 شب نرسه.

از ساعت 11 که رفتین دکتر مدام دلشوره دارم ترس دارم وقتی که بابا باهام حرف میزنه فقط سر ت میدم اصلا متوجه نمیشم چی میگه که بخام جواب بدم مامان میگه بیمارستان پر از بچه های همسن شماست ومن نگرانیم صدبرابر میشه برای همه ی اون کوچولوهایی که الان اونجان اگه حال شماها امشب انقد بد نمیشد من یادم نمیفتاد تو بیمارستان هرشب بچه هایی هستند که نیاز دارن دعا کنیم حالشون خوب بشه همیشه باید یه اتفاقی بیفته تا بفهمم مثل از دست دادن مامانجون  من اصلا قبل اون نمیدونستم از دست دادن عزیز چه جوریه اصلا فکر نمیکردم برای من وجود داشته باشه بعد از اون بود که ترسیدم که فهمیدم این اتفاقات برای منم هست. کاش یادم نره ولی میدونم که میره بعد هر اتفاقی که تموم میشه. خداروشکر که اومدین خونه. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها